گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما خواستن ها همه موقوف توانستن بود کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم که هبوط ابدم در پی دانستن بود چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست . فاضل نظری جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار . فاضل نظری انگــــار دیده اند مرا باز با شما با اینکه فارغید از این حرف ها شما اندوه جاده های جهان را گریستم تا سایه ی مرا بکشانند تا شما عاشق شدیم و شهر خبر شد ولی هنوز لبخند می زنید بر ایــن ماجـــرا شما پس راست گفته اند که شبها برای ماه تعریف مـی کنید همین قصــه را شما؟ خامم... منی که پنجره ام خیس اشک شد از عشق حرف می زنم اما چرا شما؟ آنقدر عاشقم که نمی دانم این غزل از عشق بود؟ کار خودم بود؟ یا شما.... عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت: "یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد- خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت" با نیت نگاه تو آغاز می کنم شوقی درون سینه ی من جا گرفته است حسی میان غربت و شادی و شوق و غم ماه مبارک رمضان روی ماه توست در نام تو چه حس غریبی نهفته است آقا غریب هستی و وقت سرودنت من هم غریب مثل تو یا ایهالغریب با تو چقدر ماهیتم فرق می کند ای نور روشنای دل و خانه ی نبی روح تو آسمان نه که هفت آسمان کم است از قلب تو ندیده ام آقا رحیم تر حاتم به دست بخشش تو بوسه ها زده است غمگین ترین روایت دنیاست اشک تو در هر نگاه تو چقدر غم نشسته است یک شهر پیش روی تو دشنام هم دهد پاسخ نمی دهی تو مگر با تبسمت صلحت حماسه ای ست که با روضه توأم است باید شناخت صبر و شکیبایی تو را در لحظه لحظه زندگی تو غم است آه هرلحظه ی تو بوده نشان از غریبی ات عمری غریب بوده ولی صبر کرده ای سید حمیدرضا برقعی فاش میگویم و از گفته خود دلشادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق من ملک بودم و فردوس برین جایم بود سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق گر خورد خون دلم مردمک دیده سزاست پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک من ا زعهد آدم تو را دوست دارم در تمام طول این سفر اگر قیصر امین پور
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری ست
هرکس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری ست
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نابرابری ست
دشنام یا دعای تو در حق من یکی است
ای آفتاب، هر چه کنی ذره پروری ست!
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست
احساس خویش را به تو ابراز می کنم
حسی غریب در دل من پا گرفته است
حسی که گاه می چکد از چشم در حرم
باید سرود شعر که مضمون نگاه توست
::
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذره ام که آمده تا پیشگاه نور
در نام تو چه خاطره ها می شود مرور
حسی غریب در دل من می کند ظهور
من کی صبور مثل تو یا ایهالصبور؟
مانند ایستادن شب در حضور نور
::
در پیشگاه آینه مرد مقربی
تو بضعه الرسولی و ریحانه النبی
ای جایگاه عرشی تو شانه ی نبی
نور تو ابتدای جهان روح عالم است
از بخشش و کرامت دستت کریم تر
نزد فقیر بر لب تو نه نیامده است
::
مضمون بی بدیل غزل ها تبسمت
می آورد به وجد غزل را تبسمت
شیرین ترین حکایت دنیا تبسمت
غم می چکد ز چشم تو اما تبسمت...
شیرین تر است نزد فقیران کدامیک
خرمای دست بخشش تو یا تبسمت؟
سنگ صبور! مأمن غم ها و درد ها!
ای خانه ات پناه همه کوچه گرد ها
صلحت چقدر آینه دار محرم است
باید گریست یک دهه تنهایی تو را
غربت همیشه با دل تو توأم است آه
وای از غم دل تو امان از غریبی ات
مانند لحظه های علی صبر کرده ایسیدمحمدرضا شرافت
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد
می خواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
که در این دامگه حادثه چون افتادم
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
از آغاز عالم تورا دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم تورا دوست دارم
نه خطی نه خالی نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تورا دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تورا دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم تورا دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تورا دوست دارم تو را دوست دارم...
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه می دوم
با گمان رد گام های تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!...
Design By : Pars Skin |